عشق و عقل
عشق و عقل
بعد ازین چندین سال ناپدید
میشود آیا تو را در خواب دید
میشود با عشق هم آغوش شد
لابه لای دست تو خاموش شد
میشود معشوقه را از یاد برد
تیشه را یکباره از فرهاد برد
کوه را کند و سزاوار تو شد
زیرِ آوار و هوار و داد مُرد
رفته در خوابی نمی آیی هنوز
چشم خود را خیره کن بر ما بدوز
مثل *ماهی* سرخ شو در هم شکن
بر تن بیتاب این تن،تن بتن
آه و دردت در خیال بنده است
خنده از من باز هم دل کنده است
وعده ها دادی که می آیی شبی
دلخوشی هایم پیِ آینده است
یک شبی دیوانه ای پیشم نشست
حرفها میزد و در هم میشکست
گفت یک معشوقه خوارم کرده است
همنشین گرگ و مارم کرده است
آتشی بر روزگارم کرده است
تار و مار و خار و زارم کرده است
قول ها داد و قرار اینجا گذاشت
بیقرار بیقرارم کرده است
گفتم از بهر چه اینجایی دگر
گفت عشقش ماندگارم کرده است
گفتم آیا بر خود اندیشیده ای
تال ابروهای خود را دیده ای
تا ببینی روزگار خویش را
از سر خود تار مویی چیده ای؟
چید و دید از جا پرید و داد زد
با خودش نالید و هی فریاد زد
گفت سابق رنگ و رویی داشتم
بین مردم آبرویی داشتم
با بزرگان گفت و گویی داشتم
نام و آواز نکویی داشتم
کو جوانی کو لبی شیرین سخن
کو توان پرتنِ مرد کهن
کو شراب نابی از انگور من
کو سرا کو خانهء مشهور من
حبهء تریاک بر وافور من
نالهء وافور با دستور من
شیره را از کوه ها باید کشید
بخت را بر هم زد از نو باز چید
برزمین زانو زد و بازو جوید
تا که رخسار تو را یکباره دید
تیره بختی دست مارا بسته است
مرگ ما آهسته و پیوسته است
تا نفس را نو کند باز ایستاد
خم شد آنجا دست بر زانو نهاد
شیر مردی بی جهت خم گشته بود
پر ز اندوه و ز ماتم گشته بود
گفتمش از عشق نالیدن بس است
دست خود،درد و دوای هر کس است
مثل هر دزدی که حاشا میکند
عشق،بند از دست خود وا میکند
عشق تاوان نگاه یار هست
عشق خوابیدن به روی دار نیست
عشق کار آدم بیمار هست
عشق اما ازکسی بیزار نیست
عشق تکرار است و هی تکرار هست
عشق اما زاده ی انکار نیست
عشق این است عشق آن است عشق درد
عشق شیادی میان یک نبرد
گفت عشق آن عین و شین و قاف نیست
یا که مثل این زمین صاف نیست
عشق درد است عشق کوه است عشق ننگ
عشق تاوان گناهانی قشنگ
روز و شب ساعت به ساعت تنگ تنگ
عشق با دل سخت میگیرد به جنگ
گاهی انصاف از خدا وا میشود
بخت بد هر دم مهیا میشود
مردعاشق تا که پیدا میشود
بین بازوی زمان تا میشود
عشق گاهی بی وفایی میکند
قصه هایی از جدایی میکند
مثل ماهی های درگیر قلاب
عشق خود را دادخواهی میکند
بایدعاشق شد که فهمیدعشق چیست
عشق راازدور "خوابی" بیش نیست
آنچه را از زندگی فهمیده ای
با نگاهی از همش پاشیده ای
عشق این آواره ی بی آبرو
میدماند اشک از هر دیده ای
عشق از دیوانگی بالاتر است
از نگاه ماه هم زیباتر است
عشق چون برعقل آتش میزند
عشق پس از عقل هم داناتراست
من که مات حرفهای او شدم
غرق دراسرار تا زانو شدم
گفتم از حرف تو سر آمد به جوش
دیده را بستی به روی عقل و هوش
عقل سلطان سرای عالم است
بهترین آدم برای آدم است
عقل با ما هست،اما عشق نیست
عقل دانا هست،اما عشق نیست
عقل از بنیاد تا پایان راه
هست،اما عشق با ما هیچ گاه
عشق می آید خموشت میکند
پنبه میپیچد به گوشت میکند
عشق انگشت در خیالت میکند
مثل یک دیوانه لالت میکند
آتشی بر جان و حالت میکند
بی وفایی با جمالت میکند
عشق از کاشانه دورت میکند
در نهایت عشق کورت میکند
تا برنجاند دل دیوانه را
عشق میسوزد تجلی خانه را
عقل مرد است و پر از مردانگی
عشق "دیواریست" از دیوانگی
خالق این عشق،آقای دل است
"که خودش" تا زانوانش در گل است
بی هوا خود را به دریا میزند
غرق شد دست و سر و پا میزند
تا بخواهد داد از سر وا کند
آب در بیخ گلویش جا کند
دادِ زیر آب حبابی بیش نیست
"قصه ی این عشق خوابی بیش نیست"
خود خرابی و خرابت میکند
عشق سنگی زیر آبت میکند
تا دعاهایت اجابت میکند
عشق عمری سر به خوابت میکند
عقل قبل از راه رفتن فکر داشت
رفت در آغوش دریا خانه کاشت
عشق درآنجا که خاموشی گرفت
عقل در کاشانه اش دوشی گرفت
عقل نام و شهرتش اسطوره شد
عشق درآن دم فراموشی گرفت
مرد عاشق رنگ از رویش پرید
جنب و جوشی خورد و از جایش خزید
چون نفس از سینه اش آمد برون
گوییا سر برده در خواب جنون
گفت ما با بینوایی ساختیم
عقل را از روز اول باختیم
عقل تحت سلطه ی عشق است و بس
جانشین عشق نبود هیچ کس
این دو، روزی در سرای یک مسیر
همسفر گشتند تا باشد که شیر!
عقل و عشق را امتحان اینجا کنند
تا خدای خویش را پیدا کنند
چند روزی باید ازاین راه رفت
گاه باید ایستاد و گاه رفت
این سفر یک راه بی برگشت بود
روبرویت هرچه بود از دشت بود
عشق هر چه داشت اندر خویش داشت
عقل راه دیگری در پیش داشت
چشم را تا عقل بر صحرا گشود
هیچکس در دیده اش پیدا نبود
در دل خود گفت این ویرانه است
هر که دراین خانه است دیوانه است
رفت مشکی آب بر دوشش کشید
مثل رعد و برق در صحرا دوید
همچنان میرفت در صحرای دور
شاید اینجا میرود در پای گور
در پی کاشانه ی پروردگار
عقل گم شد چند روزی آزگار
روزها و روزها رفت و گذشت
عقل ازاین راه دیگر برنگشت
عقل تا جان داشت از جانش گذشت
تا تمام جسم و جانش آب گشت
هر چه جان بود از تنش بیرون کشید
عقل دراینجا خدایی را ندید
عقل دیگر پای رفتن را نداشت
زندگی را بی صدا بر جا گذاشت
لحظه ای با فکر خود درگیر شد
عقل جایش در دهان شیر شد
او خدارا آن دمی از یاد برد
عقل غافل لحظه ای افتاد مرد
عشق اما خود خدای خویش شد
روی بر دیر و سرای خویش شد
چون خدایی در درون خویش داشت
خوب فهمید آن بیابان نیش داشت
گم شدم در حرف های مرد پیر
در میان این دو آیا کیست شیر؟
شاعر:مظفر درویش پور